ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

خرید لباس ....

آقای خوش تیپه من ..... شنبه شب که شب عید (تولد حضرت رسول) بود تصمیم گرفتم برم واسه عروسی کمال جون واست لباس بخرم چون مامان جون دارن واست یه پلیور خشکل میبافن و من واسه ست کردن پیراهن و کفش و شلوارت با خاله جونات رفتیم خرید . جالبه که اینقد حواسم به لباسای تو وروجکه که از خودم فراموش کردم واسه عروسی .... تا رفتیم تو همون مغازه ای که همیشه واست خرید میکنم انگار محیط واست کاملا آشنا بود واسه همین زود خودمونی شدی و شروع کردی به اذیت و شرارت تو مغازه .... صاحب مغازه هم لباسایی رو که ما میخواستیم واسه انتخاب میاورد و شما خودت از رنگایی که خوشت میومد انتخاب میکردی و با فروشنده زیر چشمی بازی میکردی و میخندیدی .... بعد خرید ل...
30 دی 1392

آلبوم عکس 5

کنجکاوی و شرارت های ارمیا به روایت دوربین .... این چند تا عکس حکایت ازین دارد که: بنده میخوام هد ستو وصل کنم به گوشی خاله جونم و نای نای بزارم واسه خودم تنهایی و تو حال خودم باشم .... و اینقدتلاش کردم تا موفق شدم             بدون شرح ....           بسه دیگه خاله جون سیر شدم.... دارم میترکم آخ آخ .... ببخشین همه جا رو با غذا خوردنم کثیف کردما .... اگه گذاشتین ی...
26 دی 1392

آستانه 16 ماهگی ....

نازگل مامان این روزا در آستانه 16 ماهگی هستی و هر روز شیرین تر و بانمکتر میشی عزیزدلم . یه عالمه کار و حرف جدید یاد گرفتی و هر روز یه کلمه جدیدو به زبون میاری و اینقد تکرارش میکنی دقیقا مثه یه طوطی .... 1- قشنگترین کاری که انجام میدی اینه که تو این روزا که اکثرا سرما خورده ان و شمام هنوز سرفه هات خوب نشده تا سرفه میکنی دستتو میگیری جلو دهنت و اینکارت باعث حیرت اونایی میشه که تا حالا این کارو از یه فسقلی همسن شما ندیدن پسر تمیز من ....   2- سلام کردنو یاد گرفتی و تا یکی وارد خونه میشه میدوی سمتش و دستتو میبری بالا و میگی  ل´ لام (یعنی سلام) و میخندی خوش خنده مامان ....   3- تا خودت یا یه کسی...
25 دی 1392

ارمیای باهوش ....

دیشب در حال بازی با اسباب بازی با بابا حمید بودی که رفتی سمت تی وی و وسیله بازیت افتاد زیر میز تی وی .... حالا باید واسه بیرون آوردنش چاره می اندیشیدی!!!! واسه همین بلافاصله یه میله پلاستیکی برداشتی و به این ترتیب اسباب بازیتو از زیر میز درآوردی . خیلی کارت واسه بیرون آوردن اسباب بازیت جالب بود پسر باهوش من....   وای اسباب بازیم افتاد زیر میز بابا حالا چیکار کنم ؟؟؟؟ فک کنم با این میله بتونم بیارمش بیرون !!! بزا اول ببینم دقیقا کجاست؟؟؟؟ خوب حالا میشه درش بیارم دیدم کجاست به این طریق تونستم اسباب بازیمو از زیر میز در بیارم و بعد از بازی باهاش د...
22 دی 1392

دلتنگی ارمیا .....

عروسک ناز مامان چند روزه که خاله جون الناز اومدن مشهد و شما اصلا ازش جدا نمیشی تا یه کار بد انجام میدی و خاله میگن ارمیا من رفتم میدوی دنبالش و شروع میکنی به گریه کردن و میخوای که نره. ظهرام که میام دنبالت دلت نمیخواد بیای خونه و میخوای پیش خاله جون بمونی . بقول مامان جون میخوای سیر ببینیش تا وقتی میره دلتنگش نشی عزیز من . با وابستگیات داری نشون میدی که وقتی نیست دلت واسش تنگ میشه .  شنبه شب که میخواستیم واسه شام بریم بیرون خاله جون الناز و المیرا اومدن خونه ما تا آماده شیم و بریم . وقتی اومدن اولا از دیدنشون یه عالمه خوشحال شدی که اومدن خونه ما و تا پالتو هاشون در آوردن دست خاله النازو گرفتی و رفتی سمت اطاقت و تما...
21 دی 1392

شیرین کاریای جدید ....

1- دعا کردن با اون دستای کوچولوت (دستاتو باز میکنی رو به آسمون و سرتو تکون میدی و یه جملاتی به زبون شیرین خودت میگی )   2- تا صدای زنگ تلفن . موبایل یا آیفونو میشنوی میدوی سمتش و میگی کیه ؟ با قیافه علامت تعجبی!!!   3- یه چیزی که دربش بسته است و میخوای بازش کنی میگی با (یعنی بازش کن)   4- وقتی بهت میگیم دستاتو گرم کن میری سمت بخاری و عقب وامیستی و دستاتو میگیری سمت بخاری تا گرم شه   5- وقتی داری تی وی میبینی یا یه چیزی میخوری که تموم میشه یهو دستاتو بر میگردونی و با یه شکل نازی میگی نی یعنی (تموم شد)   6- وقتی داری تبلیغ نامی نو رو میبینی ...
19 دی 1392

این روزای ارمیا ....

پسر قشنگم این روزا بخاطر تعطیلات آخر ماه صفر مدام تو خونه بودم. جز شب چهل و هشتم که خونه خاله طاهره مطابق هر سال دیگ حلیم بود و همه اونجا بودیم و حسابی به تو پسر نازم خوش گذشت . آخه یه عالمه با بچه ها بازی کردی .....   توی این چند روز یه عالمه کار جدید یاد گرفتی و چند تا کلمه جدید عزیزم .... 1-  تا بهت میگیم محکم بغلم کن دستاتو حلقه میکنی دور گردن و محکم فشار میدی و یه بوس خشگل میکنی 2- وقتی بهت میگیم بوس بده میدوی و لپتو میزاری رو لبم 3- وقتی میخوای دقت دیگرانو به خودت جلب کنی بوم با را بوم با میکنی مثه پهلوون پنبه تو عمو پورنگ (عین همون بالا و پایین میپری و صدا میدی) 4...
15 دی 1392

مهمون تازه وارد....

ارمیای نازم الان دیگه خیلی وقت ندارم فقط خواستم ثبت کنم که خبر باردار شدن خاله جون عادله 100 درصد بود . دیشب خاله و عمو حسین شیرینی خریدن اومدن خونه مامان جون و همگی بهشو تبریک گفتیم و همه خوشحال بودیم حتی شما. طبق معمول از دیدن عمو حسین یه عالمه ذوق کردی و یه عالمه با ش بازی کردی .... امروزم از صب واسه خاله جون عادله یه وبلاگ ساختم و اولین پستو من توش گذاشتم و بهشون تبریک گفتم از طرف خودمون پسر گلم. دعا کن این دوران به سلامتی بگذره و نی نی خاله جون به سلامت و زود دنیا بیاد پسرم. الهی آمین ...
9 دی 1392

خبر خوش .....

ارمیا جونم داری از یه دونه بودن در میای مامانی ..... دیشب قرار بود با خاله جونا و مامان جون بریم دیدن پوریا جون که از کربلا برگشته بود.ولی تا من و خاله المیا رفتیم واسه خونمون یه خورده خرید کردیم و برگشتیم تا بریم خاله جون عادله گفت من نمیام و میرم خونمون چون حالم خوش نیست.... واسه همین عادله جونو گذاشتیم و ورفتیم خونه دایی هاشم. تو اونجا خیلی آتیش سوزوندی و چون دایی هاشم تو رو خیلی دوست دارن هیچکسی هیچی بهت نمیگفت بابت بهم ریزی و شرارتات . منم از شلوغکاریات عصبی شدم و راه افتادیم رفتیم سمت خونه .  مامان و خاله الی طفلیا اومدن خونه ما تا من خریدامو جابجا کنم و بعد بابا جون اومدن دنبالشون و رفتن خونشون . بعد چند دقیق...
8 دی 1392